بوی عیدی........ یادش بخیر....


 

بوی عیدی بوی توت بوی کاغذ رنگی
بوی تند ماهی‌ دودی وسط سفره‌ی نو
بوی یاس جا نماز ترمه‌ی مادربزرگ

 

 

با اینا زمستونو سر می‌کنم
با اینا خستگی‌مو در می‌کنم

 

 

شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکه‌ عیدی ازشمردن زیاد
بوی اسکناس تا نخورده لای کتاب

 

 

با اینا زمستونوسرمی‌کنم
با اینا خستگی مودرمی‌کنم

 

 

فکر قاشق زدن یه دخترچادرسیا
شوق یک خیز بلند ازروی بته‌های نور
برق کفش جفت‌شده توگنجه‌ها

 

 

با اینا زمستونو سرمی ‌کنم
با اینا خستگی‌ مودرمی‌ کنم

 

 

عشق یک ستاره ساختن با دولک
ترس ناتموم گذاشتن جریمه‌های عید مدرسه
بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب

 

 

با اینا زمستونو سرمی‌ کنم
با اینا خستگی ‌مودرمی ‌کنم

 

 

بوی باغچه بوی حوض عطرخوب نذری
شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن
توی جوی لاجوردی هوس یه آب ‌تنی

 

با اینا زمستونو سرمی ‌کنم
با اینا خستگی‌ مو درمی‌ کنم

 


|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
نویسنده : ایمان
تاریخ : یک شنبه 29 آبان 1390
یا صاحب الزمان

هر روزی که می گذرد، یک روز به ظهور امام زمان نزدیک تر می شویم؛ اما به خود امام زمان چطور؟

 


صبحى دگرمى آید اى شب زنده داران!

از قلّه هاى پرغبارروزگاران

از بیکران سبز اقیانوس غیبت

مى آید او تا ساحل چشم انتظاران

آید به گوش از آسمان: اینست مهدى!

خیزد خروش از تشنگان: اینست باران!


با تیغ آتش مى درد آن وارث نور

در انتهاى شب گلوى نابکاران

از بیشه زار، عطرهاى تازه آید

چون سرخ گل براسب رهوار بهاران

آهنگ میدان تا کند او، باز ماند

در گرد راهش مرکب چابکسواران

آیینه ى آیین حق! اى صبح موعود!

ماییم سیماى ترا، آیینه داران


|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
نویسنده : ایمان
تاریخ : یک شنبه 29 آبان 1390
مگسی راکشتم...

مگسی را کشتم

نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

طفل معصوم به دور سر من می چرخید

به خیالش قندم

یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم

ای دو صد نور به قبرش بارد

مگس خوبی بود

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد

مگسی را کشتم

 


|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
نویسنده : ایمان
تاریخ : یک شنبه 29 آبان 1390
همه می پرسند:چیست دراین زمزمه مبهم آب؟

همه می پرسند:چیست در زمزمه مبهم آب؟/چیست در همهمه دلکش برگ؟/چیست در بازی آن ابر سپید/روی این آبی آرام بلند/که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال/چیست در خلوت خاموش کبوترها؟/چیست در کوشش بی حاصل موج؟/چیست در خنده جام؟/که تو چندین ساعت/مات و مبهوت به آن می نگری؟

نه به ابر نه به آب نه به برگ/نه به این آبی آرام بلند/نه به این خلوت خاموش کبوترها/نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام/من به این جمله نمی اندیشم/من مناجات درختان را هنگام سحر/رقص عطر گل یخ را با باد/نفس پاک شقایق را در سینه کوه/صحبت چلچله ها را با صبح/نبض پاینده هستی را در گندم زار/گردش رنگ و طراوت را در گونه گل/همه را می شنوم می بینم/من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم/ای سراپا همه خوبی/تک و تنها به تو می اندیشم/همه وقت،همه جا/ من به هر حال که باشم به تو می اندیشم/ تو بدان این را، تنها تو بدان/تو بیا/ تو بمان با من تنها تو بمان/جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب/من فدای تو به جای همه گل ها تو بخند/اینک این من که به پای تو در افتم باز/ریسمانی کن از آن موی دراز/تو بگیر تو ببند تو بخواه/پاسخ چلچله ها را تو بگو/قصه ابر هوا تو بخوان/تو بمان با من تنها تو بمان/در رگ ساغر هستی تو بجوش/من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است/آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش


|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
نویسنده : ایمان
تاریخ : پنج شنبه 26 آبان 1390
داستان مرغ ماهی خوار

آورده‌اند كه مرغی ماهي‌خوار چنان پير شده بود كه ديگر نمي‌توانست به شكار بپردازد. يک روز كه هيچ غذايي براي خوردن نيافته و از گرسنگی رو به مرگ گذارده بود، چاره را در آن ديد تا به كنار جوی آبی رفته و در آنجا چشم به راه روزيی كه خداوند براي هر جاندار مي‌فرستد بماند. ناگهان ماهي‌ای از كنار او گذشت و او را با آن ناتوانی ديد. ماهي از مرغ شوند(:سبب) پريشانی و بیچارگيش را پرسيد.مرغ گفت: «روزگار از من روی برگردانده و زندگيم رو به پايان گذارده و مرگ راه را بر من بسته است. اكنون آمده‌ام تا از همه‌ی ماهيانی كه از شبيخون‌های من بر خانواده و خويشانشان آسيب رسيده‌است درخواست بخشش كنم.» ماهی با شنيدن اين سخنان از ماهیخوار در دام او افتاد و به او گفت كه از من چه كاری برای شما ساخته‌است؟ مرغ گفت: «اين سخنان كه از من شنيده‌ايی به ماهیهای ديگر بگو تا ديگر هيچ ماهيی از بيم من در رنج و سختی نباشد.» ماهی گفت: «پس به من دست مردی بده و سوگند ياد كن كه دروغ نمی گويی تا من به تو از دل باور بياورم.» مرغ گفت: «از اين گياهانی كه در كنار رودخانه روييده‌اند بردار و با آن منقار مرا سخت ببند تا بدانی كه من ديگر در انديشه‌ی شكار ماهی نيستم.» ماهی گياهی بكند و نزديک رفت تا كاری را كه مرغ گفته بود انجام دهد، ناگهان مرغ سرفرود آورد و او را از ميان آب بيرون كشيد و خورد.
 
«مرزبان نامه» نوشته‌ايست پندآموز، دربرگيرنده‌ی ٩ فصل، كه آن را «مرزبان بن رستم شروين» از شاهزادگان تبرستان، درسال‌های پايانی سده‌ی چهارم هجری مهی(:قمری) نوشته است. اين كتاب را «سعدالدين وراوينی» در سال‌های نخست سده‌ی هفتم مهی، تصحيح كرده است.



|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
نویسنده : ایمان
تاریخ : یک شنبه 22 آبان 1390
غزلی از حافظ

 

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد؛     حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

 

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار؛   کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد

 

باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند؛    موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد

 

بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم؛       شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد

 

ای عروس هنر از بخت شکایت منما؛       حجله حسن بیارای که داماد آمد

 

دلفریبان نباتی همه زیور بستند؛         دلبر ماست که با حسن خداداد آمد

 

زیر بارند درختان که تعلق دارند؛     ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد

 

مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان؛     تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد



|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
نویسنده : ایمان
تاریخ : یک شنبه 15 آبان 1390
جک جدید

اگر از ابتدای زندگی بشر فیس بوک وجود داشت،الان بیل هم اختراع نشده بود



اینجا ایران است

بعضی از رانندگان اعتقاد دارند:

جاده ناموس آدمه. نباید به هیچکس راه داد



پسر: یک چیزی بپرسم ؟
دختر : بپرس ، فقط تند بیا که عجله دارم
پسر : چطور میشه که ماشینا از توی ما رد می شن ولی ما می تونیم مثلن توی ماشین بشینیم، همین وانتیه، چطور شد که از تومون رد نشد ؟
دختر : نه، اینو نپرس
پسر : چرا ؟
…دختر : بعدن می فهمی، الان اگه بت بگم واست سخته، من عجله دارم هوایی میرم، تو ام سریعتر بیا، چهار اول میرسی به دانشکده، طبقه سوم …
[ گفتگوی دو روح با عجله وسط خیابان- سریال ماه رمضان - واقعی ]



خانم فروشنده: آقا اینجا سیگارنکش
خریدار:این سیگارو الآن از خودتون خریدم
خانم :خوب خریده باشی. ما اینجا کاندوم هم میفروشیم. دلیل نمیشه منو ب.ک.ن…



شیخی بر بالای منبر رفت وگفت دو شب برایتان از حسین گفتم جگرتان سوخت و دیشب از زهرا.برایتان گفتم دلتان سوخت و امشب میخوام یک چیزی بگویم تا ک.و.ن.تان بسوزد : امشب هیات شام نمیدهد



جک تکراری بامزه:

غضنفر به باباش میگه: بابا چرا فقط برا ما جک میسازن ؟
باباش میگه: یه قابلمه بیار تا بهت بگم بعد بابا میزنه ته قابلمه تق تق تق
غضنفر میگه :کیه!!!
باباش: فهمیدی چرا ؟؟؟
حالا این قابلمه را بگیر تا من برم در و باز کنم

 


|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
نویسنده : ایمان
تاریخ : یک شنبه 8 آبان 1390