پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود .
دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت. وقتی به ایستگاه رسیدند،
پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: می دانم از این گل ها خوشت آمده است.
به زنم می گویم که دادم شان به تو. گمانم او هم خوشحال می شود. دختر جوان دسته گل را پذیرفت
و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد!
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14